پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 25 روز سن داره

پارسا كوچولو

همسر عزیزم تولدت مبارک

تولد باباجون یکم فروردینه ، هرسال مشکل من اینه که اون روز هیچ شیرینی فروشی کیک تولد نداره . دیشب داشتم از سرکار برمیگشتم خونه تصمیم گرفتم بابایی رو سوپرایزش کنم سر راه یه کیک گرفتمو اومدم خونه شما که حسابی ذوق زده شده بودی چون عاشق تولد ، کیک تولد ، رقص تولد و خلاصه هر چیزی که مربوط به اون میشه هستی . با اون زبون شیرینت به بابا گفتی تولدت مبارک ، دست می زدی و شعر تولد واسش خوندی . حسابی رقصیدی دست ما رو می گرفتی می گفتی پاشو برقص ، آهنگ بذار . دو تکه کیک خوردی البته اگه اجازه میدادیم بازم می خوردی ولی دیگه زیادیت می شد. تا شمعو روشن می کردیم اجازه نمی دادی باباجون فوت کنه و خودت سریع ترتیبشو می دادی اینم شم...
21 اسفند 1391

سخت ترین روزهای زندگی

فکر می کنم سخت ترین روزهای هر پدر و مادری زمانیه که خدایی ناکرده بچه ها مریض میشن یا یه مشکلی واسشون پیش میاد اون موقع است که دوست دارن تمام زندگیشونو بِدَن ولی دلبنشون سالم باشه روز دوشنبه 30 بهمن یکی از روزهای بسیار سخت من و بابایی بود ماجرا از این قرار بود که به خاطر اینکه پارسا زیاد سرما می خورد و مجبور بود دائما آنتی بیوتیک استفاده کنه دکتر تشخیص داد که لوزه سوم باید عمل بشه . صبح زود ساعت 7:30 رفتیم بیمارستان میر از همون اول اصلا دلش نمی خواست بیمارستان باشه لباسشو به زور عوض کردیم بالاخره به هر طریقی بود سرگرم شد تا ساعت 8:30 که رفت اتاق عمل . این عکسا همه مربوط به قبل از عمله وقتی عز...
18 اسفند 1391

اسفندماه 91

امروز ( دوشنبه 14/12/91) جشن سبزه ها بود البته برنامه واسه بچه های گروه 3 تا 4 سال بود ولی بعضی از بچه های 2 تا 3 هم بودند شما هم که خیلی به جشن و شادی علاقه داری پس تصمیم گرفتم که ببرمت . فردا هم قراره عکس سبزه ها بگیرن . این عکسا هم بعد از اینکه اومدی خونه گرفتم . گرم صحبت با عزیز جونت هستی . اینم اولین لباس فرم مهدکوک شما که البته یه کم بزرگه . البته فقط موقعی که بخواین برین اردو می پوشید. این عکسا رو چند روز پیش گرفتم تازه از خواب نیمروزی بیدار شده بودی رفتی دستشویی و به این ترتیب شلوارتو پوشیدی وقتی داشتم پشت تلفن سوتی که دادی واسه بابا تعریف می کرد...
14 اسفند 1391
1